خیالش بر نمی تابد شعور، ای بیخودی جوشی
نمی گنجد به دیدن جلوه اش ای حیرت آغوشی
ضعیفیها به ایمای نگاه افکند کار من
چو مژگان می کنم مضرابی آهنگ خاموشی
از آن نامهربان منت کش صد رنگ احسانیم
به این حسرت که گاهی می کند یاد فراموشی
نه از صبحی خبر دارم نه از شامی اثر دارم
نگه می پرورم در سایهٔ خط بناگوشی
به روی جلوهٔ او هر چه باداباد می تازم
به این یک مشت خس در بحر آتش می زنم جوشی
چنین محو خرام کیست طاووس خیال من
که واکرده ست فردوس از بن هر مویم آغوشی
هنر کن محو نسیان تا صفای دل به عرض آید
ز جوهر چشمهٔ آیینه دارد آب خس پوشی
به غفلت از نوای ساز هستی بیخبر رفتم
شنیدن داشت این افسانه گر می داشتم گوشی
ز بار حسرت دنیا دوتا گشتیم و زین غافل
که عقبا هم نمی ارزد به خم گرداندن دوشی
حباب من ز درد بی نگاهی داغ شد بیدل
فروغ کلبه ام تا چند باشد شمع خاموشی